بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 16
بر روی پله ها نشسته ای ومرا نگاه می کنی نگا ه هایت مانند همیشه مهربان و صمیمیست و من صداقت را با تمام وجود در آنها حس می کنم سرت را پایین می اندازی و زمین بی منت منظره تو می شود می خواهم به سویت بیایم اما توان راه رفتن ندارم انگار پاها یم مرا به سوی دیگر می کشند بر آنها غلبه خواهم کرد من می توانم .
مرا ببخش اگر در تمام لحظه ها یارت نبودم مرا ببخش اگر گاهی با خشم نگاهت کردم باور کن بخاطر نگاه های مضطربت بود که مرا ناخوداگاه دیوانه می کند در آن وقت دیگر تنها نمی شود تقصیر را گردن پاها انداخت آن وقت زبانم نیز مقصر است که هیچ نمی گوید.
چگونه بگویم این روزها بی تابی عجیبی مرا فرا گرفته است آنگونه که خودم هم نمی دانم باید چه کار کنم بعضی وقت ها تمام تقصیرات عالم را به گردن می گیرم و احساس کوچکی…..نه….نه…..این کوچکی نیست من از درون خالی ام
کاش کسی بود که می توانستم همیشه
سرم را روی شانه هایش بگذارم
اشتراک